سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسبی که دوست نداشت در جا بزند

ارسال  شده توسط  عسل در 88/3/9 12:29 عصر

مرد خسته و تشنه دستش رو بالای پیشانی سایبان کرد و در دور دست آسیابی را مشاهده کرد. با تمام رمقی که در پاهایش باقی بود خود را به سمت آسیاب کشانید و با تمام قوا درب آسیاب را کوبید. پیرمردی مو سفید درب آسیاب را باز کرده و به جوان خسته و عرق کرده چشم دوخت.

مرد جوان: سلام

آسیابان: سلام

مرد جوان: خسته‏ و تشنه‏ام اگر قدری آب بدید ممنون می‏شم

آسیابان با لبخندی جوان را به داخل آسیاب دعوت کرد.

آسیابان: اینجا بشین تا برم برات آب بیارم

مرد جوان روی صندلی چوبی رنگ و رو رفته نشست و با چشمان بی رمقش به اطراف خود نگاه کرد. اسبی که زنگوله‏ای به گردنش بسته شده و چشمانش نیز بسته بود به دور محوری می‏چرخید و چرخ آسیاب را به حرکت در می‏آورد. صدای آسیابان جوان را به خود آورد

آسیابان: بفرما

مرد جوان کوزه آب را گرفته و لاجرعه قسمتی از آب را سرکشید.

مرد جوان: شما اینجا تنها هستید

آسیابان: بله سالهاست که تنها هستم

مرد جوان:‏ (اشاره به زنگوله) چرا به گردن این حیوان زنگوله بسته‏اید

آسیابان: به خاطر اینکه اگه اسب وایستاد من بفهمم.

مرد جوان: خوب چرا چشماش رو بستین

آسیابان لبخندی زد : خودت چی فکر می‏کنی

مرد جوان: خوب واسه اینکه سرش گیج نره چون همش داره دور خودش می چرخه

آسیابان: درسته ولی یه علت مهم تره داره

مرد جوان (با تعجب) : علت مهم تر

آسیابان: بله اگه بگم شاید تعجب کنی

مرد جوان: خوب؟

آسیابان با لبخندی ادامه داد: خوب واسه اینکه اسب دوست نداره درجا بزنه و واسه همین من چشماش رو بستم که نفهمه داره درجا میزنه وگرنه ممکنه هیچ وقت راه نره و ....

مرد جوان به فکر فرو رفت و با خود زمزمه کرد: این حیوان دوست نداره درجا بزنه ولی من چی؟ یه عمره دارم درجا میزنم.

 


زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد

ارسال  شده توسط  عسل در 88/2/7 5:41 عصر

کلاس سوم دبستان معلمی داشتم به اسم خانم مهرین‏فر. این خانوم معلم ما متاسفانه کمی تا قسمتی دارای روحیه سادیستی بود و از کتک زدن و تنببه ‏های آنچنانی بچه ها لذت می برد و ماها حتی الامکان سعی می کردیم  کاری نکنیم که خدای نکرده مشمول کتک‏های مریض‏گونه وی قرار بگیریم ولی با این حال بعضی وقت‏ها ناخواسته از کتک‏های ایشان بهره‏ای چند می بردیم. یه روز سر کلاس یادم نیست واسه چی ولی خشم خانم مهرین فر شامل حالم شد و من پای میزش خواست و وقتی من پای میزش رسیدم گفت دستت رو بیار جلو من هم دستم رو گذاشتم روی میز اون هم خودکاری رو که دستش بود گذاشت لای انگشتم و شروع کرد به فشار دادن و من هم از درد مثل مار پیچ و تاب می خوردم و خانم مهرین فر از این پیچ و تاب خوردن من لبخندی بر لبانش نقش بست و در همان حال با لذت گفت ها چیه درد داره؟ ها؟... و بعد از اینکه حسابی عقده‏ سادیستی‏اش رو خالی کرد گذاشت برم سر جام بنشینم و من هم که حسابی از دستش عصبانی بودم بعد از اینکه نشستم سر جام وقتی مطمئن شدم که سرش پایینه و مشغول تصحیح کردن دیکته بچه‏هاست زبونم رو تا ته از دهنم در آوردم و به قول معروف بهش زبون درازی کردم. اون روز گذشت و آخر سال شد و من به همراه بابام برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم بعد از این که کارنامه رو گرفتم دیدم همه نمره‏هام خوب شده ولی نمره انظباطم شده 15 بابام هم که تعجب کرده بود به سمت دفتر رفت که علت رو سئوال کنه و بعد از اینکه از دفتر بیرون اومد گفت: میگن واسه این بهت 15 دادن که به معلمت زبون درازی کردی و من تازه شصتم خبر دار شد که اون روز خانوم مهرین‏فر با اینکه سرش پایین بوده زبون درازی منو دیده ولی به روی خودش نیاورده و تلافی‏اش رو گذاشته واسه نمره انظباط. 


گفتا تو که را کشتی...

ارسال  شده توسط  عسل در 88/2/2 4:44 عصر

سلام

آدما تو دوران بچگی‏شون به جوجه و حیوون خیلی علاقه دارن و اگه دقت کرده باشین از میون همه حیوونا به جوجه خیلی علاقه نشون میدن. یادمه پنج شش سالم بود یه روز یه جوجه فروش اومده بود دم خونمون و من هم که چشمم به جوجه‏ها افتاد با التماس از مادرم خواستم که برام جوجه بخره مادرم هم برام دو تا جوجه خرید. جوجه‏ها روز به روز بزرگ و بزرگتر می‏شدن و علاقه من هم به اونا بیشتر و بیشتر میشد. ولی از طرفی جوجه‏ها که حالا برا خودشون داشتن تبدیل به بچه خروس میشدن بدجوری حیاط خونه رو کثیف می کردن و همین اسباب نارضایتی اهل خونه را فراهم کرده بود تا اینکه یه روز که زن دایی‏م و برادرش اومده بودن خونه‏مون دیدم که بابام یواشکی به برادر زندایی‏م یه چیزایی داره میگه و اون هم سر تکون میده. مامانم منو به بهونه‏ای به بیرون از خونه برد و بعد از چند ساعت که به خونه برگشتیم من رفتم حیاط سراغ جوجه ها ولی هیچ اثری از جوجه ها ندیدم. دلم شور افتاده بود دویدم تو خونه و شروع کردم خونه رو گشتن تا اینکه به آشپزخونه رسیدم و یهو چشم خورد به جوجه‏ خروس‏های سربریده پرکنده که داخل دیس بودن. جیغم رفت هوا و شروع کردم از ته دل گریه کردن. واقعا دلم شکسته بود و همون جوری که گریه میکردم هی داد میزم ایشاالله عباس بمیره(برادر زندایی‏م) و مامانم بهم نهیب میزد که زشته این چه حرفیه میزنی ولی من دست بردار نبودم و مرتب عباس رو نفرین میکردم که بمیره و در این میان زندایی‏ام به مامانم می گفت عیب نداره بذار بگه بچه‏ است مگه این همه میگن مرگ بر صدام، صدام می میره... ولی شاید باورتون نشه بعد از مدتی عباس به جبهه رفت و هنوز چند ماهی از جبهه رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش رو به خونواده‏اش دادن...

 


این دغل دوستان...

ارسال  شده توسط  عسل در 88/1/27 9:30 عصر

دوران دبستان دوستی داشتم که فامیلی‏اش نیکوکاران بود و به ظاهر خیلی باهام صمیمی بود و هر روز در خوراکی‏هایی که مامانم برام می خرید که زنگ تفریح گرسنه نمونم باهام شریک می شد و بهم خیلی اظهار محبت می کرد و هر روز سر کلاس ازم می پرسید که خوراکی چی با خودم آوردم تا اینکه یه روز مامانم یادش رفت برام خوراکی بذاره و من بدون خوراکی به مدرسه رفتم. سر کلاس دوستم ازم پرسید چی آوردی منم گفتم هیچ چی. زنگ تفریح که خورد  بر خلاف همه روزها دوستم باهام نیومد و سریع جیم شد و من هر چی اون روز تو حیاط دنبالش گشتم هیچ اثری ازش پیدا نکردم...

شعر مرتبط:

این دغل دوستان که می بینی

مگسانند گرد شیرینی


اشارات و تنبیهات

ارسال  شده توسط  عسل در 88/1/20 5:29 عصر

زن به کلفت خانه: دیگه خیلی داری با من خودمونی حرف میزنی ها!

کلفت: ا خانم ببخشید. خواسم نبود  فکر کردم با آقا دارم حرف میزنم.


گنه کرد در بلخ آهنگری...

ارسال  شده توسط  عسل در 88/1/10 11:16 صبح

حدود هفت هشت روز مونده به سال تحویل ساعت هشت شب همین جور که تو خیابون رانندگی می کردم به چهارراهی رسیدم که چراغ قرمز شد و من پشت چراغ ایستادم همین طوری که پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و منتظر سبز شدن چراغ بودم دیدم که نیستان وانت آبی به سرعت داره به سمت در ماشینم میاد و یهو ترمز کرد و فرمونش رو به سمت دیگه گرفت و زد به پشت یه 206 که راننده‏اش زن بود راننده 206 هم منحرف شد و از قسمت در جلو اومد تو سپر ماشینم من به راننده نیسان نگاه کردم و خواستم در رو باز کنم و بگم بفرما تو دم در بده که یهو راننده نیستان سریع السیر دنده عقب گرفت و صحنه حادثه رو ترک کرد و راننده 206 جیغ زنان از ماشین پیاده شد و به سمت من اومد که مگه کوری مگه نمی بینی چراغ قرمزه و... من که هاج و واج مونده بودم گفتم: ببخشید مثل اینکه حواستون نیست راننده نیسان از پشت به شما زد و شما اومدید تو سپر ماشین من ولی متاسفانه گوش زنه به حرف‏های من بدهکار نبود و فقط حرف خودش رو میزد و آخر وقتی دید ماشینش چیزی نشده قرقر کنان سوار ماشینش شد و گازش رو گرفت و رفت و من همین طور که سوار ماشین می شدم با خودم زمزمه کردم: گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری.


همیشه پای یک زن در میان است

ارسال  شده توسط  عسل در 87/12/18 8:27 صبح

چون فعلا خاطره‏ام نمی یاد به ذکر داستانی کوتاه اما جالب اکتفا می کنم.

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری میکنه .
بطوریکه ماشین هردو شون به شدت آسیب میبینه .
ولی هردوشون به طرز معجزه آسایی جون سالم به در می برن.
وقتی که هردو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، راننده خانم بر میگرده میگه:
-آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده !همه چیزداغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو باصلح و صفا آغاز کنیم …!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شماموافقم این بایدنشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیباادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تاما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری روباز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمیگردونه به مرد.
مرد می گه شما نمینوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ،فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !